صبح با سردرد بیدار شدم.
بچه ها نسبتا خوب بیدار شدن ، ولی دختر هزار تا بهانه آورد و نمیخواست بره مدرسه. تا لحظه ی آخر طول کشید آماده شدنش، و با اینکه زود بیدار شدیم ، بازم دیر رسیدیم!
بیرون ، حال و هوای زیبایی بود ...
بارون ، برف پاک کن ، آب هایی که تو خیابونا وایسادن ، چاله های آب ، شیشه های بخار گرفته ، صدای چرخای ماشینا رو آسفالت خیس ....
یه لحظه به ذهنم رسید که تو کل زمستون تو اینجور هوایی نرفته بودیم .
تو راه هوس پیراشکی داغ کردم ، ولی هیچ جا به ذهنم نرسید که داشته باشن!
پس وقتی اومدم خونه یه کیک سیب فوری، روی گاز پختم و با چای داغی که ازش بخار بلند میشد نوش جان کردم.
بعد هم برای ناهار خورشت اسفناج رو تو دیگ سنگی بار گذاشتم و پلو هم ریختم تو پلوپز.
خواهرم اینجا بود، گیتارشو برداشتم و برای دومین بار تمرین کردم.
الآن تو آشپزخونه ی تمیز و گرم و پر از بوی غذا نشستم ، پسر از مدرسه اومده، برای خواهرم و دوستش هم جداگونه ناهار گذاشتم که ببره با خودش ، (قرار بود صبح بره خونه و ناهار درست کنه، ولی برنامه ش عوض شد .الانم میخواست ساعت ۱ و ۲ بره تازه ناهار بپزه! )
امروز یه روز خاکستریه ، ولی یه روز خاکستری شفاف ...
هیچ...برچسب : نویسنده : myhouse بازدید : 7