سرریز

ساخت وبلاگ

چند روزه همش میخوام اینجا بنویسم، ولی نمیتونم.

تو ذهنم پست می نویسم، ولی به نظرم میاد خوب نیست.

الانم فکر میکنم اینا مناسب پست کردن نیست.

ولی امروز و الان در حد سرریز ، پرم.

مضطرب و بی قرارم، کاش دلیل داشتم براش.

دل زده و منزجرم ، کاش می دونستم از چی.

احساس میکنم تحت فشارم. نمیدونم از چی یا برای چی.

منتظر یه تلنگرم که شاید خالی بشم .

یا یه معجزه که آرومم کنه.

شدیدا دلم آرامش میخواد.

ارتباطم با آدما بیش از اندازه شده، به خاطر کلاسا و مدرسه بچه ها باید با چندیدن نفر در تماس باشم و هزینه پرداخت کنم و ببرم و بیارم و ... خیلی سخته برام.

من خودم ارتباطم صفره .

و تو این یکی دو هفته ی اخیر، همسر کارش زیاد بوده و هر روز تا دیروقت خونه نبوده. همه کار بچه ها بدون استراحت با من بوده . از ارتباط با بچه ها هم خسته م.

امروز احساس بی فایده بودن هم می کنم.

درس نخوندم.

به جاش تمرینای یه دوره ی خودشناسی که همینجوری بی هدف میرم رو انجام دادم، کل صبحم رو گرفت ، تا ساعت ۲. واقعا زیاد تمرین داده بود.

حتی یادم رفت ناهار بخورم.

اونا رو حل میکردم و تو دلم موج میزد که ولش کن، پاشو درس بخون. از طرف دیگه نمیتونستم تحمل کنم انجام نداده بمونه...

میدونم کار بی فایده ای نبوده و اینم خودش یه قدمه، ولی دلشوره م اینو قبول نمی کنه.

ناهار غذای یخچالی گرم کردم، ولی شام آش رشته پختم.

با پسر یه لودر ساختیم.

دختر خیلی غر زد و گریه کرد و گفت شما منو دوس ندارید.

پسر چند دقیقه یه بار یه اردر جدید داره، گوشی بده ، فلان کارتونو بذار ، نه، اینو رد کن ، یه چیزی بده بخورم ، ماستم تموم شد ، اب می خوام، اینجا چی نوشته؟ کشک بده ، نودل می خوام ، ...... (کار هر روز و هر لحظه شه)

واقعا از وقتی میاد خونه من همش باید پاسخ گو باشم.

من آدمیم که معمولا حوصله حرف زدن ندارم ، بعضی وقتا دلم میخواد اصلا اصلا اصلا با هیچ کس هیچ حرفی نزنم. واقعا از حرف زدن خسته م .

صبحا باید زود بیدار شم و با ناز بیدارشون کنم، آخرشم یه جاش بهشون بر میخوره، معمولا هم دیر میرسن.

خودم باید دکتر برم و آزمایش بدم و دندونامم درد میکنه.

دختر رو باید دندونپزشکی ببرم و دو تا یا سه تا دکترم برای چکاپ.

باید تو سامانه برای دختر یه کاری بکنم.

مدرسه جلسه گذاشته.

آزمون آنلاینش نمیدونم کی شروع میشه و بعدم امتحاناش.

مدرسه پسر ،دو هفته پیش براش تولد گرفتن که یه هفته درگیر کاراش بودم، حرص خوردناش بماند ، هفته ی پیشم یلدا داشتن که اونم درگیری داشت برام.

چند روز دیگه تولد پسر میشه و دلم میخواد براش یه کاری کنم.

یه ماه دیگه تولد دختر میشه و باید براش جشن بگیرم و دوستاشو دعوت کنم و هر وقت یادم میاد ،آه از نهادم بلند میشه، چون واقعا حوصله و توانشو ندارم.

شاید اینا به نظرتون چیزای کوچیکی بیان، واقعا کوچیکن؛ ولی من توان هندل کردنشو ندارم، یعنی در حال حاضر ، این منی که اینجا نشسته ، انگار وسط باتلاق گیر افتاده.

ولی چاره ای هم ندارم جز انجام دادنشون.

پ.ن.

- حس کردم با نوشتن اینجا شاید کمی سبک بشم.

- هنوز سرم درد میکنه ،دیگه حسابش از دستم در رفته چند روز شده.

- امروز حموم هم رفتم که جزو دست آوردهام حساب میشه.

- برای فردای بچه ها خوراکی آماده نکردم. سطح دغدغه!

هیچ...
ما را در سایت هیچ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myhouse بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1402 ساعت: 23:57