چند روزه همش میخوام اینجا بنویسم، ولی نمیتونم.
تو ذهنم پست می نویسم، ولی به نظرم میاد خوب نیست.
الانم فکر میکنم اینا مناسب پست کردن نیست.
ولی امروز و الان در حد سرریز ، پرم.
مضطرب و بی قرارم، کاش دلیل داشتم براش.
دل زده و منزجرم ، کاش می دونستم از چی.
احساس میکنم تحت فشارم. نمیدونم از چی یا برای چی.
منتظر یه تلنگرم که شاید خالی بشم .
یا یه معجزه که آرومم کنه.
شدیدا دلم آرامش میخواد.
ارتباطم با آدما بیش از اندازه شده، به خاطر کلاسا و مدرسه بچه ها باید با چندیدن نفر در تماس باشم و هزینه پرداخت کنم و ببرم و بیارم و ... خیلی سخته برام.
من خودم ارتباطم صفره .
و تو این یکی دو هفته ی اخیر، همسر کارش زیاد بوده و هر روز تا دیروقت خونه نبوده. همه کار بچه ها بدون استراحت با من بوده . از ارتباط با بچه ها هم خسته م.
امروز احساس بی فایده بودن هم می کنم.
درس نخوندم.
به جاش تمرینای یه دوره ی خودشناسی که همینجوری بی هدف میرم رو انجام دادم، کل صبحم رو گرفت ، تا ساعت ۲. واقعا زیاد تمرین داده بود.
حتی یادم رفت ناهار بخورم.
اونا رو حل میکردم و تو دلم موج میزد که ولش کن، پاشو درس بخون. از طرف دیگه نمیتونستم تحمل کنم انجام نداده بمونه...
میدونم کار بی فایده ای نبوده و اینم خودش یه قدمه، ولی دلشوره م اینو قبول نمی کنه.
ناهار غذای یخچالی گرم کردم، ولی شام آش رشته پختم.
با پسر یه لودر ساختیم.
دختر خیلی غر زد و گریه کرد و گفت شما منو دوس ندارید.
پسر چند دقیقه یه بار یه اردر جدید داره، گوشی بده ، فلان کارتونو بذار ، نه، اینو رد کن ، یه چیزی بده بخورم ، ماستم تموم شد ، اب می خوام، اینجا چی نوشته؟ کشک بده ، نودل می خوام ، ...... (کار هر روز و هر لحظه شه)
واقعا از وقتی میاد خونه من همش باید پاسخ گو باشم.
من آدمیم که معمولا حوصله حرف زدن ندارم ، بعضی وقتا دلم میخواد اصلا اصلا اصلا با هیچ کس هیچ حرفی نزنم. واقعا از حرف زدن خسته م .
صبحا باید زود بیدار شم و با ناز بیدارشون کنم، آخرشم یه جاش بهشون بر میخوره، معمولا هم دیر میرسن.
خودم باید دکتر برم و آزمایش بدم و دندونامم درد میکنه.
دختر رو باید دندونپزشکی ببرم و دو تا یا سه تا دکترم برای چکاپ.
باید تو سامانه برای دختر یه کاری بکنم.
مدرسه جلسه گذاشته.
آزمون آنلاینش نمیدونم کی شروع میشه و بعدم امتحاناش.
مدرسه پسر ،دو هفته پیش براش تولد گرفتن که یه هفته درگیر کاراش بودم، حرص خوردناش بماند ، هفته ی پیشم یلدا داشتن که اونم درگیری داشت برام.
چند روز دیگه تولد پسر میشه و دلم میخواد براش یه کاری کنم.
یه ماه دیگه تولد دختر میشه و باید براش جشن بگیرم و دوستاشو دعوت کنم و هر وقت یادم میاد ،آه از نهادم بلند میشه، چون واقعا حوصله و توانشو ندارم.
شاید اینا به نظرتون چیزای کوچیکی بیان، واقعا کوچیکن؛ ولی من توان هندل کردنشو ندارم، یعنی در حال حاضر ، این منی که اینجا نشسته ، انگار وسط باتلاق گیر افتاده.
ولی چاره ای هم ندارم جز انجام دادنشون.
پ.ن.
- حس کردم با نوشتن اینجا شاید کمی سبک بشم.
- هنوز سرم درد میکنه ،دیگه حسابش از دستم در رفته چند روز شده.
- امروز حموم هم رفتم که جزو دست آوردهام حساب میشه.
- برای فردای بچه ها خوراکی آماده نکردم. سطح دغدغه!
هیچ...برچسب : نویسنده : myhouse بازدید : 17