می تونم بگم دوران سختی از زندگیم رو پشت سر گذاشتم و یا شاید هنوزم دارم پشت سر میذارم...
بار خیلی سنگینی رو شونه هام حس می کردم و واکنشم به سنگینی این بار ، سرزنش خودم بود که چرا نمی تونی؟ مشکل از خودته که نمی تونی ...
به قول مشاور، دخترم بچه ی سختیه و من خودمو برای این سختی مقصر می دونستم ، شاید هنوزم خودمو مقصر می دونم ....
مثلا بدون اغراق یه ساعت و نیم زمان می ذاشتم و باهاش حرف می زدم تا از نقطه ی ۱ برسونمش به ۲ و درست یه دقیقه بعد، سرِ یه چیز بیخود برمی گشتیم به صفر ....
آدم مگه چقد تحمل داره؟ چند ساعت می تونم خودمو بالا نگه دارم و ادامه بدم؟
بعد
کم کم خرد میشدم، فرو می ریختم ، چیزی می گفتم که نباید، کاری می کردم که نباید ...
و بعد خودمو مقصر می دونستم ... اون بچه ی توئه، پس همه چیز تقصیر توئه...
بعد دقت کردم دیدم هر وقت شکست می خوره یا چیزی اشتباه پیش میره من به شدت احساس میکنم این شکست ، شکستِ منه، این اشتباه ، تقصیر منه ولی هر وقت موفق میشه با خودم می گم چقد باهوشه، چقد بچه ی خوبیه، چقد کارش درسته!
انگار اشتباهاتش تقصیر منه، ولی موفقیاتشو خودش به دست میاره!
نمی دونم چرا اینجوریه و نمی دونم چطوری درستش کنم.
ولی از اون نقطه ای که بودم کمی بالاتر اومدم و این خوشحالم می کنه...
روزایی که همش گریه می کردم، روزایی که فکر می کردم هیچ وقت تموم نمیشن، روزایی که همه ی وزن خلقت رو ، روی قلبم احساس می کردم؛ دارن ازم دور و دورتر می شن و من به خاطرش سپاس گزارم....
هیچ...برچسب : نویسنده : myhouse بازدید : 108